تبسم تبسم ، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

زیباترین تبسم زندگی

بیست ماهه شیرین وشیطون

تبسم خانوم مامانش بالاخره رسید به بیست ماهگی خیلی منتظر بودم که تبسم بیست ماه بشه نمیدونم چرا بیست یه حس خوبی بهم میدم عدد بیست پر از انرزیه به تیناو ترنمم همیشه میگم بیست نه خواهر داره نه برادر بیست همیشه بیسته خلاصه دخترک بیست ماه من خیلی شیرین وشیطون شده هر روز منتظر یه دلبریه جدیدیم دیروز هانیه ومجید خونه ی ما بودن هانیه می گفت هنکام ماشا.. چقدر شیطون شده ادم دوست داره گازش بگیره میرفت جلوی اقا مجید وپشتشو میکرد ومی گفت بلوز منو بکش بعد یه ذره می رفت جلو ومی گفت حالا ول کن یه چیزی مثل تیر کمون .تبسم عاشق میوه پوست کندنه مخصوصا نارنگی نارنگی پوست کنده اورده گذاشته تو دهن من یه ذره به نارنگیه نخش مونده بود اومده اونو گرفته و میگه...
30 آذر 1392

هجده ماه وبیست و روزه ی مامانش

این روزای تبسم خیلی قشنگه تبسم با خودش یه عالمه عشق وشور وزندگی اورده تینا از مدرسه اومده رفته جلوی در میگه نینا نینا ننم تجاست ؟؟ترنمم که از مدرسه اومده رفته جلوی در کلی بهش شکایت کرده که کجا بودی ؟؟؟میره جلوی تلویزیون بالشت وپتو بر میداره میگه لالالالایی یعنی بزن شبکه ی پویا لالایی داره با خودش بازی میکنه یه دفعه میگه مامان ناهید تجایی ؟؟دایی حسین تجایی ؟؟ عاشق قصه ی بز بز قندیه بهش میگم تبسم اقا گرگه چی میگه صداشو کلفت میکنه لباشم غنچه میکنه میگه منم منم مادرتون باب اسفنجیم خیلی دوست داره وشعرشو بلده کافیه یکی جلوش لباس در بیاره همه اش میگه عیبه عیبه چند شب پیش باباش داشت لباسش را و عوض میکرد میگه بابا علی عیبه باباشم میگه هنگام ببر...
23 آذر 1392

دخترگل به سرم دیگه بزرگ شده ...

امروز صبح خیلی دیر بیدار شدیم برای اولین بار بود که خانوادگی البته بدون ترنم که رفته بود مدرسه وبا تینا که به لطف الودگی هوا تعطیله وخیلیم شاد وخوشحال همه امون تا ساعت ١١ خوابیده بودیم وقتی از خواب بیدار شدیم البته بیدار که میگم نکه فکر کنید شاد وبشاش و مسواک زده دراز به دراز با چشمانی باز در رختخواب منظورمه تبسم اومد پیشم وبعد از چاق سلامتی صبح و ماچ وموچ بهش گفتم تبسم برو تینا رو هم بیدار کن تبسمم خیلی شیک وبا کلاس رفت پشت در اطاق منم داشتم فکر میکردم کاشکی این در ما جادویی بود و تبسم میتونست ازش رد بشه ومنم یه سی ثانیه بیشتر بخوابم که در کمال ناباوری دیدم دخترکم مثل غول چراغ جادو نه مثل فرشته ی مهربون عمل کردو با چوب جادویی که همون دستا...
17 آذر 1392

اندر اتفاقات تولد

بالاخره روز تولد باران رسید قرار شد امیر علی ومامانش هم با ما بیان تولد ترنمم تا ساعت سه کلاس زبان داشت تینا هم یواش یواش حاضر شد وتبسمم حاضر کردم خودم داشتم حاضر میشدم که امیر علی خوشگلم اومد به طور اتفاقی رنگ لباس تبسم وامیرعلی باهم ست شده بود وقتی رسیدیم تبسم کالسکه ی باران رو برداشته بود و مثل پیام بازرگانی هی می رفت ومی اومد وسط اون هم شلوغی یه کتاب داستان برداشته بود و روی شکمش خوابیده بود و پاهاشو داده بود بالا و کتاب می خواند تم تولد باران انگری برد بود وچون تبسم از انگری بردزمیترسید از چند روز پیش سعی کرده بودم ترسش بریزه ولی مثل اینکه زیادی ترسش ریخته بود بارانم چون تازه مامانش از شیر گرفته بودش خیلی سر حال نبود وح...
17 آذر 1392
1